وقتی از پهنهء سربینهء شب یک صدا از افق فاجعه بر می خیزد در زمانی که غریقی را موج توفنده ز سر می گذرد عشق، کافیست! عشق، تنها کافیست! عشق، میراث تبار انسان آنچه مانده ست مرا گوهر جان جهانم آتش صاعقه آسای روان
من به نیروی صمیمیت عشق کشتی سانحه بر شط غــزل می رانم و سرود اشراق بر بلندای پر از فاجعه ها می خوانم عشق کافیست!
عشق، ای عشق! من ترا در خلا سینه نفس می سازم و تو میراث منی ای امید نومید! ای گرانمایه وامانده ز تاراج مرا ای همه راهگشایی شرف شهر خدا!
در زمانی که فرا می رسد از ره طوفان در زمانی که مرا موج توفنده ز سر می گذرد بگذار، این همه یی تنهایی عشق را دریابم! عشق را، من در خم کوچه آتش پیدا کردم در سراب موهوم در سراشیب سقوط تاریخ بر سر پیچ برنگاه عطش پیدا کردم
من ترا می خوانم! ای تمام عطش سینهء من قصه تو قصهء اینهمه تنهایی پر غصه تو ! ای که چشمان تو آتشکده هاست آتشی هست که در مجمره ها پا برجاست هر طلوعی که زند صبح برین گستره سر شمع یادیست که در باد رهاست
گیسوانت آتش آتش مشعل از سینه خاک آتش خرمن پر بارترین جنگل هاست
ای تمامیت زیبایی! ای تنت، عظمت توفان! ای تنت، هرم خروشنده به گهوارهء توفندهء موج در سراشیب پر از وحشت شبگون تاریخ ای قدت، قامت تندیس شکوهمند اوج و نگاهت، گل خورشید غرور از تبار گل سرخ! می نشیند به تمامیت من و بیابان را و سراپردهء این خشک سرابستان را می نشاند به تمامیت عشق
دست های تو شهامت را بادبانند که به گل مانده ترین رورق امید مرا خوش بر امواج عطش میرانند! موج، در زمزمهء آوایت نغمهء صادق فریاد مــــرا می خوانند!
ادامه دارد... |